مسعود لطفی – ایران
در باغْگذرِ مارگریت دوراس، مردی دورهگرد به همراه چمدانش و دخترِ جوانی که کلفت است، بی آنکه بدانند چرا، شاید تنها برای اینکه حرف بزنند و در زمان وقفه و مکثی بیاندازند، حتی در اوج مصیبتِ ناشی از گفتوگو، نشستهاند بر صندلیِ مکانی مشجر و عمومی. دختر، کودکِ خانوادهای را که برایشان کار میکند با خود آورده. کودک مشغولِ بازی است و فقط هرازگاهی وقفهای در گفتوگوی آن دو میاندازد؛ کودکی بهمثابهٔ سکوت؛ خللی در میلورزی، هم برهمزنندهٔ تمنا و خواستن، هم ناجی و رهاییبخش. دیالوگها بهنوعی سکوتاند، از آن دسته سکوتهایی که در بیشتر آثارِ دوراس از لابهلای حرفها سربرمیآورند. خودِ این سکوتها و سکونها از رفتارها و عادتهای شخصیِ دوراس سرچشمه میگیرند.
کلِ داستان بهصورت دیالوگ روایت میشود و ما از خلالِ حرفها و جملهها، کمکم با این دو وانهادهٔ پریشان و سرگذشتشان آشنا میشویم، و پُر واضح است که همهٔ شکافها عیان و قابل دسترس نمیگردند. گویی آنها همان لحظهاند که هستند؛ پرتابشده در وضعیتی خاص، در زمانی خاص. گویی خلأاند. همانطور که خودِ دوراس در کتابِ دیگرش، امیلی اِل، مینویسد «بر آنچه در آنهاست، بر آنچه فراتر از زمان رفته است نامی نمیتوان نهاد»، حتی نامهایشان نیز بر ما معلوم نمیشود. انگار که آغازِ وجودشان زمانی است که برای نخستین بار حرف میزنند؛ پیش از آن هیچ نیستند، و همین که گفتوگو پایان میگیرد دوباره هیچ میشوند؛ گم میشوند؛ میروند؛ وجودِ آنها تا وقتی ادامه دارد که قادرند سخن بگویند. سخن گفتنی که برای دوراس، در کمالِ سختی و ناممکنی، همان میل ورزیدن است، حتی اگر اینْ جز رنج بههمراه نداشته باشد. همانند زن و مرد فیلمِ سال گذشته در مارین باد که با پایان یافتنِ فیلمْ پایان مییابند، گویی آنها نیز بیرون از گفتوگو نمیتوانند وجود داشته باشند. بهقولی دیگر، موجودیتشان همان تلاش برای امکانِ گفتوگویی ناممکن است.
در اواخرِ اگر بتوانیم بگوییم «داستان»، دختر باید هرچه سریعتر کودک را برگرداند و مرد از او درخواست میکند که اگر میتواند بماند، و دختر امتناع میکند و دست کودک را میگیرد و راه میافتد. چشمانتظار است که مرد هم برود، اما او همانجا نشسته و چشم به رفتنِ دختر دارد. همین که دختر میرود و گفتوگو تمام میشود، نه اندوه میماند، نه حسرت و نه حتی درد و رنجی؛ چرا که بهقول افسانهٔ نیما: «من بر آن عاشقم که روندهست.»